سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه از کشتار برهد دیرتر پاید و بیشتر زاید . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط تندیس تنهایی در 86/11/30:: 12:50 صبح
یه روز یه باغبونی بود که یه گل داشت؛ و عاشق گلش بود. باغبون، تمام فکر و ذکرش شده بود گلش و بجز اون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد؛ تا اینکه یه روزی یکی اومد و گلش رو چید و با خودش برد. نه اشکای گل نه گریه های باغبون، هیچکدومش اثر نداشت؛ غریبه قصه ی ما گل رو چید و با خودش برد؛ حتی یک برگ از اون گل رو هم برای باغبون جا نذاشت.
_
باغبون خیلی ناراحت بود، نشسته بود توی خودش و غصه میخورد و گریه و زاری میکرد.
_
یه روز که اومد اشکاشو پاک کنه، دید یه گل خیلی قشنگ، یه خورده اونطرف تر از جایی که گل خودش بود، نشسته. آشنا به نظرش اومد؛ آره، اون گل رو میشناخت. یادش افتاد که این گل، دوست گل خودش بوده.
باغبون رفت جلو و سلام کرد؛ و به گل گفت: من رو می شناسی؟
- گل نگاهی بهش انداخت و اون رو شناخت. سلامی کرد و حالش رو پرسید.
باغبون سرش رو پائین انداخت و اشک توی چشماش حلقه زد.
- گل هم که خبر داشت باغبون حال و روز خوبی نداره، سعی کرد که به اون کمی دلداری بده ...
_
دیگه عادت شده بود برای باغبون که هر از گاهی بیاد و با اون گل حرف بزنه و براش درد دل کنه؛ با اینکار  هم درداش کمی تسکین پیدا میکرد، هم از تنهایی در میومد. کی میدونه؟ شاید اون گل هم به باغبون عادت کرده بود.
به هر حال یه مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز باغبون، دید که داره به اون گل علاقه مند میشه، نمیدونست چکار باید بکنه؟ باید بسوزه و بسازه؟ یا اینکه پا جلو بذاره و حقیقت رو به گل بگه؛ آخه هم باغبون تنها بود، هم اون گل.
گاهی یواشکی، بدون اینکه گل متوجه بشه، میرفت و براش باغبونی میکرد. هر چه بیشتر میگذشت، بیشتر به اون گل علاقه مند می شد و بیشتر بهش احساس نیاز پیدا میکرد.
زمان همینطور می گذشت، به کندی و بی رحمانه. بالاخره یه روز باغبون، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، دل رو به دریا زد و حقیقت رو به گل گفت و ازش خواست تا اجازه بده باهاش باشه و براش باغبونی کنه، گل اولش قبول نمی کرد. باغبون به گل گفت که اگه قبول نکنه برای همیشه باغبونی رو کنار می گذاره و کلی هم اصرار کرد که درخواستش رو قبول کنه. گل هم وقتی اصرارهای زیاد باغبون رو دید، با اینکه به اینکار راضی نبود، با اکراه پذیرفت.
_
...
_
باغبون قصه ی ما دوباره کم کم داشت طعم خوشی رو تجربه می کرد و به روزای خوشحالیش برمی گشت؛ هر چند هر از گاهی بی اختیار گلدون گل قبلیش رو، که حالا دیگه گلی توش نبود، به یاد اون روزها، آب می داد.
_
روزها همینطوری گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یه روز، یه رهگذر ...

                                 نمایش تصویر در وضیعت عادی


یه باغبون، یه رهگذر
یه عشق ساده، بی خطر
یه عاشق همیشگی
همیشه اما؛ بی ثمر

یه باغبون بود که واسه
تک گلِ گلدونش میمرد
از ترس چیدن گلش
یه لحظه خوابش نمیبرد
تا که یه روز، یه رهگذر
از راه رسید و گلُ چید
اما؛ گل قصه ی ما
گریه عاشقُ ندید
 
حیف که نمیدونن بسی
چه دردی داره بی کسی
وقتی که با یه رهگذر ...
به مرگ قصه می رسی
 
یه باغبون، یه رهگذر
پای همیشه سفر
گم شده توی جاده ها
تنها، بدون همسفر

_
...

_

چند وقت پیش، روزها بعد از اون ماجرا، باغبون یه خواب دید، یه کابوس، یه کابوس تلخ. توی عالم خواب دید که اون گل، خودش خواسته که از پیش باغبون بره و ... .
_
بعد از اون خواب، باغبون دستاش رو برید، تا دیگه نتونه برای هیچ گلی باغبونی کنه و به هیچ گلی آب نده؛
_
حالا دیگه خیلی وقته که باغبون قصه ی ما، برای هیچ گلی باغبونی نکرده و فقط گاهی با اشک چشماش به اون دو تا گلدون خالی آب میده و همیشه از خدا می خواد تا به اون دو تا رهگذر که گل هاش رو چیدن، باغبونی یاد بده.

کلمات کلیدی :

<   <<   21   22      >